بعد از خوندنش یک اسم پیشنهاد بدید لطفا، ممنون
یکی بود یکی نبود، زیر آسمون شهر ما، شخصیت قصه ی ما تنها بود
شخصیت قصه ی ما یک گوشه ی این سرزمین نشسته بود
مثل هر روز داشت کارش رو انجام میداد، کارهای همیشگیش رو
تا اینکه یک روز، یکی از روزهای خوب خدا، اون از جلوش رد شد
و از اون روز بود که این شخصیت قصه ی ما دلش پرکشید و با اون رفت
هر روز چشمش رو میدوخت به بیرون و منتظر اون میموند
هر روز یکم از کارش دست میکشید و خیره میشد به بیرون و اون هر روز بدون کوچکترین توجهی به این رد میشد و میرفت
هر روز بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنه خیره میشد به پیاده رو و اون فقط رد میشد و کاش یک نگاهی هم به اینور شیشه میکرد
روزها از پی هم گذشت و این هر روز از پشت شیشه به اون خیره میشد
این دیگه میدونست که اون همیشه ساعت ۲ میره خونش و همیشه آرزو میکرد یکبار به مغازشون سر بزنه
این شخصیت قصه ی ما هر شب با این آرزو میخوابید که شاید فردا اون بیاد به مغازه
آرزو میکرد که ای کاش میتونست بره بیرون و دست اون رو بگیره و بیاره توی مغازشون
ولی حیف که اون با مامانش از مدرسه به خونه برمیگشت
کاش راهی بود ؛ و با همین آرزوها شب رو میگذروند
اما اون هیچوقت به مغازشون نیومد
و ...
ادامه مطلب ...