شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

رمضان

کوله بارت بر بند 

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد 

که به مقصد برسیم 

بشناسیم خدا 

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم 

می شود آسان رفت 

می شود کاری کرد که رضا باشد او 

ای سبکبال 

در این راه شگرف 

در دعای سحرت 

در مناجات خدایی شدنت 

هرگز از یاد نبر 

من جامانده بسی محتاجم

عشق یعنی ...

عشق یعنی غصه و دلواپسی/ عشق یعنی بی کسی در بی کسی

عشق یعنی از بدی عاری شدن/ اشک از چشم دلت جاری شدن

عشق یعنی روز و شب در جستجو/عشق یعنی با مرادت گفتگو

عشق یعنی نفس خود راهی کنی / راه دشوار جنون را طی کنی

عشق یعنی سر فدای راه دوست/ عشق یعنی هرچه داریم مال اوست

عشق یعنی حاجی بیت الحرام / عشق یعنی دل بریدنها و حج ناتمام

عشق یعنی حامی قرآن شدن/ عشق یعنی ساقی طفلان شدن

عشق یعنی ز سوی بالا محک/ عشق یعنی سلسله ، سیلی، کتک

عشق یعنی هیئت و سینه زنی/ ظهر عاشورا سرت را بشکنی

عشق یعنی ماه غم ماه خدا/ عشق یعنی علقمه کرب و بلا

 عشق یعنی درد را از بر کنی/ عشق یعنی هجر را باور کنی 

 عشق یعنی ذکر الغوث الامان/ عشق یعنی مهدی صاحب زمان

عشق یعنی روز و شب در انتظار/ عشق یعنی بی قرار بی قرار

عشق یعنی محو ناز دلبران/ عشق یعنی بندگی در جمکران

عشق یعنی زیر باران خس شو/ عشق یعنی دور از ابلیس شو

عشق یعنی قصه بود ونبود/ نیمه شب غرق دعا سر در سجود

عشق ، آری موعد هم عهدی بود/ عشق یعنی مقتدایم مهدی بود


منبع

فصل آخر

قسمتی از کتاب فصل آخر اثر گیتا گرگانی ، انتشارات کاروان 

 

بعضی آدم ها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس می کنی. در روشنایی پر مهرشان غرق می شوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشم شان بدوزی، به جادویی دچار می شوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همه ی خواب زده ها. نور تندشان چنان چشم هایت را پر می کند که بعد از آن، هرگز هیچ چهره ی دیگری را درست نمیبینی. و عمرت را به جستجوی چهره ای می گذرانی که دیگر حتی خودش را هم درست در ذهنت نداری. چهره ای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپرده ای. با این آدرس به هیچ مقصدی نمی رسی. در جاده ای تاریک ، سرگردان خورشیدی می مانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگی ات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه مانده ی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش می رود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد اتکا می کند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را می بیند. در چاله ها نمی افتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمی کشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده ، یک لحظه ، فقط یک لحظه ، چشم انداز وسیع تر را می بیند. همه ی گل ها و درخت ها و پرنده ها و کوه ها. همه ی راه ها و مسیر های در هم جهان. راه هایی که به تمامی رؤیاها ختم می شوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیه ی راه را با حسرت تمامی آنچه می توانست داشته باشد و ندارد ، طی می کند. این قصه ی مکرر عشق است. با این همه ، هر کس خورشیدش را پیدا کند ، بی اختیار چشم در چشم آن می دوزد و برای ابد در نا امیدی غرق می شود.