یک مکتوب از کتاب مکتوب پائولو کوئلیو
ترجمه ی آرش حجازی.
انتشارات کاروان.
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد. حالی که خودش برای سبک کردن بارِ ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله ی کوه رسیدند ...( به ادامه مطلب مراجعه کنید!!! )
ادامه مطلب ...همه ی اندیشمندان می گویند زندگی مانند شطرنج است اما من می گویم مانند بازی مار و پله است.
در این 100 خانه ی عمر ، مار های بی تجربگی و نردبان های تجربه بسیارند.
یک مکتوب از کتاب مکتوب پائولو کوئلیو
ترجمه ی آرش حجازی.
انتشارات کاروان.
مردی تصمیم گرفت به دیدار زاهدی برود که می گفتند نه چندان دور از صومعه ی اسکتا می زید.
پس از مدتی سرگردانی بی هدف در صحرا ، سر انجام راهب را یافت و گفت : می خواهم نخستین گامم را در طریق روح بدانم.
زاهد مرد را به کنار چاه کوچکی برد و از او خواست ... ( به ادامه مطلب مراجعه کنید!!! )
ادامه مطلب ...