یک مکتوب از کتاب مکتوب پائولو کوئلیو
ترجمه ی آرش حجازی.
انتشارات کاروان.
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد. حالی که خودش برای سبک کردن بارِ ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله ی کوه رسیدند ...( به ادامه مطلب مراجعه کنید!!! )
همان شب به قله ی کوه رسیدند ... و از درون تاریکی آوایی شنیدند : سنگ های روی زمین را بر پشت اسبان تان بگذارید.
شوالیه ی اول گفت : دیدی؟! بعد از این کوهنوردی ، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
شوالیه ی دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید ، سپیده دم بود ، و نخستین پرتو های آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید : الماس ناب بودند.
استاد می گوید : تصمیم های خداوند اسرار آمیز ، اما همواره به سود ماست.
سلام
خوبی؟
اومدم ببنیم چی قبول شدی؟؟؟
چی شد؟
سلام
ممنون
علوم کامپیوتر
چی چی شد؟
ُسلام
مبارک باشه مهندس :)
تبریک و گل:)
سلام
خیلی ممنون