شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شما که غریبه نیستید ( ۲ )

پنج سال دارم ، خواهرم تازه متولد شده است. با او بازی میکنم. او در گهواره اش است. فکر میکنم که بیدار است. با او دزد و پلیس بازی میکنم. دستبند پلاستیکی را به دیواره ی گهواره و دستان کوچکش وصل میکنم. دزد خوبی نیست ، دستش از دستبند بیرون می آید. ولی دوستش دارم. از اینکه خواهرم بدونه بهانه با من بازی میکند خوشحالم. با تمام وجود کودکی ام دوستش دارم.

شما که غریبه نیستید ( ۱ )

در حال خواندن کتاب "شما که غریبه نیستید" از "هوشنگ مرادی کرمانی" هستم. منو برد به حال و هوای اینکه تیکه تیکه هر چی یادم اومد از خاطراتم ، براتون بنویسم.


آخه ، شما که غریبه نیستید.


=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=

کوچک هستم ، شاید ۳ ساله. دلم زودی میشکند. نمیدانم چه شده که میخواهم از خانه در بروم. کیف کوچکی دارم ، آبی رنگ است با عکس خرس های کارتونی. کیف مهد است. دارم لباس هایم را جمع میکنم داخل کیف. تازه خوراکی هم ذخیره کرده بودم. مثل کارتون هایدی که نان ذخیره میکرد در کمدش. من هم تخمه ذخیره کرده بودم. عصبانی بودم و میخواستم بروم.

نمیدانم ، یعنی یادم نمی آید که آخر ماجرا چه شد. اما هنوز که هنوز است آنروز را یاد میکنم و به کودکی خودم میخندم.

=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=