شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

جمله

استادی از استادی دیگر نقل می کرد:

هنگام تولد در گوشمان اذان می خوانند و هنگام مرگ برایمان نماز.

فاصله ی عمر ما مابین یک اذان و نماز است.

روز زن مبارک باد

روز زن را به همه ی زنان ، دختران و از همه مهمتر مادران دنیا تبریک می گم .

 

این هم یک شعر از استاد بزرگوارم ، مولانا:

 

یک زنی آمد به پیش مرتضی *** گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گرش می خوانم نمی آید به دست *** ور هِلَم ترسم که افتد او به پست

نیست عاقل تا که دریابد چو ما *** گر بگویک کز خَطَر سوی من آ

هم اشارت را نمی داند به دست *** ور بداند نشنود این هم بَد است

بس نمودم شیر و پستان را بدو *** او همی گرداند از من چشم و رُو

از برای حق شمایید ای مِهان *** دستگیرِ این جهان و آن جهان

زود درمان کن که می لرزد دلم *** که به درد از میوه ی دل بگسَلم

...

مسابقه

خوب ، کافیه شما بازی دوز یا بهتر بگم X ، O را که در زیر لینک دانلودش خست رو بگیرید و با کامپیوتر بازی کنید. هر کسی که برنده بشه ( یعنی از کامپیوتر ببره ) جایزه داره ولی به شرطی که بگه بازی رو کی شروع کرده و بگه خودش توی هر مرحله مهره اش رو توی کدوم خونه گذاشته.

 بازی دوز

نامه ( ۲ )

اول اکتبر

بابا لنگ دراز عزیزم

 

من عاشق دانشکده هستم و عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید. خیلی خوشحالم، آن قدر خوشحالم که از شدت هیجان خوابم نمی برد. نمی توانید تصور کنید که این جا چه قدر با پرورشگاه جان گریر فرق دارد. هیچ وقت فکر نمی کردم در دنیا محلی به این زیبایی وجود داشته باشد. دلم برای کسانی که دختر نیستند و نمی توانند به این جا بیایند می سوزد. مطمئنم دانشکده ای هم که شما در جوانی در آن تحصیل کردید این قدر عالی نبوده است.

اتاق من بالای یک برج است. قبل از این که درمانگاه جدید ساخته شود، این جا محل نگهداری بیماران بوده است. سه دختر دیگر در این طبقه هستند. یکی از آن ها دانشجوی سال آخر است و عینک می زند و همیشه از من می خواهد کمی ساکت تر باشم. دو نفر دیگر، دانشجوی سال اول هستند. سالی مک براید و جولیا راتلج پندلتون.

سالی مو قرمز است و بینی سربالایی دارد و رفتارش کاملاً دوستانه است. جولیا وابسته به یک خانواده ی درجه ی یک نیویورک است و هنوز متوجه من نشده است. آن دو، هم اتاق هستند و من و آن دانشجوی سال آخری اتاق تکی داریم. اتاق های تک این جا خیلی کم است. نمی دانم چه طور بدون این که تقاضا کنم، به من اتاق تک داده اند؟ فکر می کنم به این علت بوده که مدیر دانشکده نخواسته دختری خانواده دار، با بچه ای پرورشگاهی هم اتاق شود. می بینید که یتیم بودن گاهی مزایایی هم دارد!

اتاق من در گوشه ی شمال غربی برج واقع شده و دو پنجره دارد که به یک منظره ی عالی باز می شوند. بعد از هفده سال زندگی با بیست و دو هم اتاقی در یک پرورشگاه، تنها زندگی کردن چه قدر آرامش بخش است!

این اولین فرصتی است که برای عادت کردن به جروشا ابوت پیدا کرده ام. فکر کنم از او خوشم بیاید. شما چه طور؟

 

سه شنبه

 

دارند تیم بسکتبال سال اولی ها را درست می کنند و من شاید عضو تیم آن ها باشم. البته درست است که جثه ی من کوچک است، ولی خیلی چالاک و پر طاقت و زبلم، و وقتی که بقیه توی هوا دنبال توپ هستند، من از وسط پاهای شان رد می شوم و توپ را می گیرم.

ورزش در زمینی که از برگ های قرمز و زرد پوشیده شده، و در هوایی که از عطر برگ های سوخته لبریز است، و همراه بچه هایی که می خندند و فریاد می زنند، خیلی لذت بخش است. این ها سرزنده ترین دخترانی هستند که تا به حال دیده ام و من از همه ی آن ها سرزنده ترم!

می خواستم برای تان در مورد چیزهایی که یاد می گیرم _ و خانم لیپت گفته که مایلید آن ها را بدانید _ نامه ای بنویسم، ولی همین الان زنگ هفتم زده شد و من باید در عرض ده دقیقه با لباس گرمکن توی زمین ورزش حاضر باشم. امید ندارید که عضو تیم باشم؟

 

ارادتمند همیشگی شما

جروشا ابوت

 

حاشیه:

سالی مک براید همین الان سرش را توی اتاق من کرد و گفت:

_ آن قدر دلم برای خانه تنگ شده که نمی دانم چه کنم. تو هم همین طور؟

من لبخندی زدم و گفتم:

_ چه می شود کرد؟ گمان کنم بتوانم طاقت بیاورم.

اگر نسبت به یک درد مصونیت داشته باشم، همان درد دلتنگی برای خانه است. تا حالا نشنیده ام کسی دلش برای زندگی در پرورشگاه تنگ شده باشد. شما چه طور؟

نامه

این رو اینقدر گشتم تا تونستم پیدا کنم ، و از دوستی که این داستان رو به من یادآوری کرد بسیار ممنونم.

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

شماره ی 215، فرگوسن هال

بیست و چهارم سپتامبر

 

آقای مهربان و عزیزی که یتیمان را به دانشکده می فرستید!

 

من دیروز رسیدم. سفرم با قطار چهار ساعت طول کشید. احساس عجیبی داشتم، چون تا به حال با قطار سفر نکرده بودم.

دانشکده بزرگترین و عجیب ترین محلی است که تا به حال دیده ام. هر وقت از اتاقم بیرون می روم، گم می شوم. اگر از این گیجی بیرون بیایم، شرح حالی مفصل برای تان می نویسم و در باره ی درس ها هم توضیح می دهم. فقط می خواستم برای این که با هم آشنا شویم اولین نامه را بنویسم.

کمی عجیب است که آدم برای کسی که نمی شناسد نامه بنویسد. اصلاً نامه نوشتن به نظرم عجیب است. تا به حال در عمرم بیش از دو یا سه بار نامه ننوشته ام، پس اگر خطایی در نوشته هایم می بینید، ببخشید.

 

دیروز صبح قبل از آمدنم، با خانم لیپت کلی صحبت کردم و او تکلیف رفتاری را که در بقیه ی عمرم باید داشته باشم روشن کرد، به خصوص نسبت به آقایی که آن قدر در حق من لطف کرده است. من سعی می کنم خیلی مودب باشم. ولی آدم چه طور می تواند با آقایی که دوست دارد او را جان اسمیت بنامند، محترمانه رفتار کند؟ چرا اسم با شخصیت تری را انتخاب نکردید؟ برای من، نامه نوشتن به آقای جان اسمیت عزیز، مثل این است که بخواهم نامه ای برای جناب تیر چراغ برق یا چوب لباسی عزیز بنویسم.

در تابستان امسال خیلی در باره ی شما فکر کردم. بعد از این همه سال، حالا که کسی پیدا شده که علاقه ای به من نشان بدهد، احساس می کنم خانواده ای برای خودم پیدا کرده ام. حال من هم کسی را دارم، چه احساس آرامش بخشی!

باید بگویم وقتی که در باره ی شما فکر می کنم، قوره ی تخیلم نمی تواند زیاد کار کند، چون فقط سه چیز از شما می دانم:

1. قد بلندید.

2. ثروتمندید.

3. از دخترها متنفرید.

می توانم شما را آقای بیزار از دخترها بنامم، ولی این کم و بیش اهانت به خودم است. اگر بگویم: آقای ثروتمند عزیز! به شما اهانت کرده ام. انگار که ثروت تنها مشخصه ی مهم شماست. ضمن این که ثروتمند بودن یک صفت سطحی است. شاید تا آخر عمرتان ثرمتمند باقی نمانید. چه بسیارند مردان زیرکی که در وال استریت ورشکسته می شوند.

اما قدبلندی صفتی است که تا آخر عمرتان با شماست. من تصمیم گرفته ام شما را بابالنگ دراز بنامم. امیدوارم از نظر شما اشکالی نداشته باشد. این فقط یک اسم خودمانی است و در این مورد چیزی به خانم لیپت نخواهیم گفت.

دو دقیقه ی دیگر زنگ ساعت ده نواخته می شود. زنگ ها روز ما را به چند قسمت تقسیم می کنند. با صدای زنگ می خوابیم، با صدای زنگ مطالعه می کنیم و با صدای زنگ غذا می خوریم. خیلی روحنواز است. بیشتر اوقات حس می کنم که مثل یک اسب هیجانزده هستم. خوب، این هم صدای زنگ. چراغ ها خاموش، شب به خیر!

می بینید که با چه دقتی از قوانین اطاعت می کنم! این به سبب تربیتم در پرورشگاه جان گریر است.

ارادتمند و مخلص شما

جروشا ابوت