شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

آمدم ای شاه ، پناهم بده!

آمدم ای شاه ، پناهم  بده                خط امانی ز گناهم بده
ای  حَرمَت  ملجأ  در ماندگان             دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق           قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو  که  من  نیستم            اِذن به  یک لحظه نگاهم  بده
ای که حَریمت به  مَثَل  کهرباست       شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع          گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است         بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من            با  نظری ، یار و سپاهم  بده
در  شب  اول که  به  قبرم  نهند          نور  بدان شام  سیاهم  بده
ای که عطا بخش همه عالمی            جمله ی حاجات مرا هم بده 

 

لینک دانلود 

 

منبع

۲۱ سال گذشت ...

دقیقا ۲۱ سال پیش در همین روز در یکی از بیمارستان های تهران به دنیا اومدم و حالا 21 سال گذشته ، دو دهه و 1 سال.


7 سال اول که کودک بودیم ، هر چیزی که میدیدیم دلمان میخواست ، از چیپس های باز و پاپ کرن های فروشگاه کوروش گرفته تا بستنی کیم و پفک نمکی. از آتروپات گرفته تا اسلحه و لباس بتمن و سوپرمن! توی مهدکودک بعضی ها پز ماشین اسباب بازی شونو میدادن که یکم راه میرفت ، بعد پلیسا ازش میومدن بیرون ، بعد دوباره سوار میشدن و برمیگشت. یادم میاد یه پرده وسط سالنمون بود ، میکشیدمش و اونجا رو میکردم تیاتر ، همه رو هم به زور میشوندم. از اون موقع ها یک عروسک دستی مونده که بعضی وقتا میشه سرگرمی.


7 سال دوم میشه سختی ، میشه درد گرفتن دست ، میشه رج زدن ، میشه غلط املایی های تابلو ، میشه نامه نوشتن به معلم که منم دوست دارم معلم بشم. میشه رفتن به مدرسه تو برفی که تا زانو اومده. آدم یاد خط کشی دفتراش میفته یا شوق و ذوق جلد کردن کتاب دفتر ها. یاد روزایی که بعدازظهری بودیم و صبح ها میشد برنامه کودک کانال دو رو دید ، میشد بستنی ها رو دید. یاد خط کش های سه بعدی و جوهر پاک کن ها! یاد انتخابات ریاست جمهوری که همه میگفتن به آقای خاتمی رای بدید ، یاد نشست سران کشور های اسلامی ، با اون ماشین های شش در ایرانی. یاد سریال روزگار جوانی ... اون موقع ها فقط زندگیمون از زیر درس در رفتن و بازیگوشی بود ، تابستون ها خیلی مزه میداد با اون آهنگ "تابستونه ، فصل شادی و خنده ، بچه ها توی کوچه ..." آدم یاد شبای امتحان میفته ، یاد امتحان های ثلثی یاد ساعت های ورزش که فقط فوتبال بود ، یاد آخرین سال ابتدایی که یادم نمیره (حسن زاده) چقدر گریه کرد.


7 سال سوم میشه نوجوانی ، پرخاشگری و بی احترامی ، میشه آخرین سال راهنمایی ، میشه شروع دبیرستان ، میشه خریدن کامپیوتر با عیدی ها ، میشه آشنایی با رشته ی مورد علاقم ، میشه 7 گرفتن از درس مطالاعات اجتماعی ، بعدش میشه کنکور ، تب و تاب خریدن کتاب های تست اما تست نزدن ، جلسه کنکور و بعدش آزادی ، خوشحالی قبولی توی دانشگاه ، شروع دوران دانشجویی ، میشه تجربه و تجربه و تجربه ! میشه عشق و عقل ، میشه مدیر بودن ، میشه مسئولیت پذیر بودن!


حالا 21 سال گذشته ، حالا باید ببینم تونستم از آب و گل در بیام؟ باید کارمو ارزیابی کنم ببینم غلط و درست چیه؟ حالا اومدم اول راه زندگی مستقل ، باید آماده شد برای چرخوندن یک زندگی مشترک البته نه تنهایی بلکه با شریکم فاطمه !


بیا این 21 سال رو بکنیم تجربه ، حالا باید برای بقیه ی راه برنامه ریزی کرد ، تا آخر دهه ی سوم فقط 9 سال مونده ، تا آخر جوونی فقط 9 سال مونده. توی این 9 سال هم باید خودتو بسازی ، هم زندگیتو ، هم آینده تو و هم کشورتو. باید ببینی توی این 9 سال باقی مونده باید چی کارا کنم ، کارشناسی ، کارشناسی ارشد ، IELTS ، دکترا ، سربازی ، کار ، استادی و ...


خدایا شکرت به خاطر همه ی این سال ها و مانند همیشه راهنمایم باش در سال های باقی مانده!!!


پی نوشت1 : امروز تولدمه ، تولدم مبارک !!!

پی نوشت2 : خیلی ممنون از همه ی کسایی که تا الآن تبریک گفتن!

پی نوشت3 : خیلی ممنون عشقم

پی نوشت4 : شمای نوعی الآن چند سالته آیا؟ چی کارا کردی تا حالا؟ چه برنامه ای داری؟


دعای امروز :

خدایا ! همه کودکان جهان رو خوشبحت بگردان!


حرف ...

سلام ، امیدوارم که همه خوب باشید!


بعضی وقت ها میشه که آدم دلش میخواد یک مشت حرف بزنه ، البته حرف زدن مشتی نیست اما دل هم این چیز ها سرش نمیشه ...


شاید این متن از غافله عشق جامونده باشه مثل مختار ... اما کلی حرف داره که باهات بزنه!!!


"إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ"

"بی تردید خداوند سرنوشت قومى را تغییر نمى‏دهد تا آنها وضع خود را تغییر دهند."

"surely Allah does not change the condition of a people until they change their own condition"


این آیه میگه که آقا ، خانم تا خودت عوض نشی ، هیچی عوض نمیشه ، حالا شما هی بگو انجمن های علمی باید مقام بیارن ، تا انجمن های علمی کارشونو درست نکنن تا خودشونو نقد نکنن ، کار درست نمیشه.


خلاصه اینکه خواستم بگم باید یکم خودمونو نقد کنیم ، کارامونو. خودمونو قاضی کنیم و ببینیم اگه طبل هیئتمون هر چی بزرگتر باشه ، گناهای بیشتری ازمون پاک میشه؟

خودمونو قاضی کنیم و ببینیم آیا امام حسین رو برای قیمه هاش میخوایم یا برای مردی و مردونگیش؟

خودمونو قاضی کنیم و ببینیم امام حسین میخواست ظهر عاشورا نماز خوندن رو بهمون یاد بده یا طبل زدن و مزاحمت برای نماز دیگران؟

خودمونو قاضی کنیم و ببینیم اگه علامت سنگین تری برداریم ، کمر ما داغون میشه یا کمر یزید و بر و بچزشون؟


آقایی که هیئت داری ، امام حسین هم راضی به راه بندون نیست!

آقایی که علامت برمیداری و نمیتونی ، امام حسین هم راضی به دیسک کمر گرفتن تو نیست!

آقایی که با شمشیر خودتو تیکه تیکه میکنی ، حضرت زینب هم راضی به آسیب دیدن تو نیست!

آقایی که طبل های در ابعاد یک آپارتمان نقلی میزنی ، امام حسین هم راضی نیست اعصاب چهار تا آدم دیگه بیاد پایین.


ای وای از دست ما ، از اول تا دهم محرم عزاداری میکنیم ، بعدش انگار نه انگار ، داداش من ، خواهر من ، بیا و امسال یه کاری بکن ، عزاداری هات قبول ، اما 40 روز تا اربعین آقا امام حسین ، مؤمن هم نه ، مسلمون باش ، غیبت نکن ، دروغ نگو ، گرون فروشی نکن ، ریا نکن ، کلاه سر کسی نذار ، دزدی نکن ، دل نشکون .


راز عدد 40 رو میدونی؟ اگه 40 روز گناه رو بذاری کنار ، بعد 40 روز دیگه سمتش نمیری.


ای کاش ، ای کاش ، میدونستیم منظور حسین ابن علی ابن ابی طالب از آزادی چیه ، که هر کسی با استفاده از این تعریف ازمون سو استفاده نکنه.


تو که دروغ شده زندگیت ، اسیر دروغ شدی ، آزاد شو!

تو که پول شده زندگیت ، اسیر پول شدی ، آزاد شو!

تو که غمار شده زندگیت ، اسیر غمار شدی ، آزاد شو!

تو که سیگار شده زندگیت ، اسیر سیگار شدی ، آزاد شو!

تو که زن و بچه تو ول کردی و از صبح تا شب تو محراب مسجدی ، شدی اسیر تنبلی و جاهلی ، آزاد شو!

تو که فکر میکنی همه چیو ول کنی و فقط درس بخونی همه دنیا مال تو میشه ، شدی اسیر غرور ، آزاد شو!

تو که زندگیتو ول کردی از صبج تا شب نشستی پای حرفای سیاسیون ، اسیر و اسباب کار اونا شدی ، آزاد شو!

تو که صبح تا شب میشی پای فارسی وان ، اسیر جعبه ی جادو شدی ، آزاد شو!

تو که صبح تا شب برای این و اون غصه میخوری ، اسیر زندگی دیگران شدی ، آزاد شو!


میبینین؟ هنوز خیلی بند ها به دست و پامون هست که یا نمیبینیمشون یا میبینیم و دلمون نمیخواد بازشون کنیم.


آزاده آن انسانی است که تنها یک رشته نخ باقی بگذارد ، ریسمان الهی:


"وَمَن یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى وَإِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ"

"و هر کس خود را در حالى که نیکوکار باشد تسلیم خدا کند قطعا در ریسمان استوارترى چنگ درزده و فرجام کارها به سوى خداست"

"And whoever submits himself wholly to Allah and he is the doer of good (to others), he indeed has taken hold of the firmest thing upon which one can lay hold; and Allah's is the end of affairs."


دعای امروز:

خدایا همه ی ما را آزاده گردان ...

نامزدی !!!

"گاهی تو زندگی آدم اتفاقایی میافته که آدم دلش میخواد ، اتفاقایی که زندگی آدم رو از این رو به اون رو میکنه و آینده ی آدم رو رقم میزنه!

از اون اتفاق ها برای منم افتاده ، ..."


و اما ، به خواست خدا دیشب همه چی به خوبی و خوشی گذشت و دو تا کبوتر عاشق نامزد شدن


دیشب به اتفاق خانواده و بزرگتر ها تشریف بردیم خونه ی خانم دنیابانو و پس از طی مراسمات مرسوم که شرمنده بلت نیستم براتون قشنگ تعریف کنم ، وگرنه تعریف میکردم. حاج آقا اومد و صیغه ی محرمیت رو جاری کرد!


امیدوارم که بتونم دنیابانو گل و گلاب رو خوشبخت کنم.


خانمی ، خیلی دوستت دارم!


دعای امروز :

خدایا! همه ی انسان ها رو خوشبخت کن!

۸۹ ای ها

سلام!

جشن ورودی جدید ها خیلی خوش گذشت در حدی که تونستیم کلی آدم که از جلومون رد میشدن جذب گروه رباتیک کنیم البته گاهی هم مجبور شدیم از جملات زیر استفاده کنیم:


"رباتیک ... دو نفر" ، "بدو ، بدو ، سکه تموم شد" و "مهندسای محترم ، دانشجوهای کامپیوتر ، دانشجوهای فیزیک ..."


البته تنها تفاوت انجمن ما با انجمن های دیگه این بود که اونا هدیه میدادن ولی ما پول میگرفتیم البته برای شرکت در مسابقه ی پرتاب تخم مرغ!!!


خلاصه اینکه با چهره های شاخص و آینده داری آشنا شدیم که از سرتاپاشون ترم یکی بودن میریخت!!! ( مثل همون بچه هایی که تو برگه ی نظرسنجی انجمن روانشناسی طرفدار اردوهای مختلط بودن! )


از این مبحث که بگذریم میرسیم به متنی که اخیراً بنده در سایت های www.4tmu.ir و www.soku.ir منتشر نمودم با عنوان "مترو تهران و حومه در آینده نه چندان دور"!!! بخونید و نظر بدید:


"شرکت مترو تهران و حومه جهت رفاه حال دستفروشان مستقر در قطار های مترو و کاهش ترافیک ایشان اقدام به اجاره ی واگن ها ی خود به شرح زیر کرد :

1 - واگن های ابتدایی و انتهایی فقط به خانم های محجبه جهت فروش لوازم آرایشی و بهداشتی در ساعاتی به غیر از ساعات تعطیلی مدارس اجاره داده می شود!
2 - واگن ها ی فوق الذکر در ساعات تعطیلی مدارس فقط به خانم های محجبه جهت فروش خوراکی مدرسه اجاره داده می شود!
3 - واگن شماره 2 به فال فروشان زیر 8 سال اجاره داده می شود!
4 - واگن شماره 8 به فال فروشان بالای 8 سال اجاره داده می شود!
5 - واگن شماره 3 به خانم یا آقا ی مجرب در امر فروش آدامس دکتر زایلیتول اجاره داده می شود!
6 - واگن شماره 4 و 5 به خانم های چادری جهت تکدی گری اجاره داده می شود! اجازه به ازای هر بچه ی همراه 20% افزایش میابد!
7 - واگن 6 جهت فروش انواع اقسام شکلات ، بیسکوییت و کیک به فروشندگان با تجربه اجاره داده می شود!
8 - واگن شماره 7 توسط نمایندگی مسواک OralB قبلاً خریداری شده است!

در ضمن این شرکت از تمام هموطنان عزیز خواهش دارد تا مراعات حال دستفروشات را بکنند و حدالامکان یکی از محصول ها را خریداری نمایند!"


بلی! و برویم سراغ داستان :


کارآگاه محمدی 2


باید بهم حق بدید که در وهله ی اول با دیدن اون صحنه فکر کنم که قضیه سر کاریه. بعد از اینکه با دکتر حرف زدیم شروع کردیم به تحقیق و بازجویی از طاهره و رحیم. و نتیجه این بود که پای کلی آدم جدید به پرونده باز شد. این زیاد بودن آدم های پرونده دو تا جنبه داره ، جنبه ی بدش اینه که کار ما خیلی زیاد میشه ؛ هی بازجویی و تحقیق و ببینی با کی تماس داره و کجا میره که البته بیشتر این کار ها وظیفه ی رسولی بیچارس! و اما جنبه ی خوبش ؛پیش خودت و خدای خودت مطمئنی که پرونده رو به خوبی حل کردی ، البته ناگفته نمونه که پرونده ی این آقا ی سلطانی پیچیدگی های خاص خودشو داشت. و این هم لیست آدم ها و مظنون های اون موقع :


طاهره خانم که مظنون درجه یک ماست ، آخرین نفری که شب قبل خونه رو ترک میکنه ، کسی که به قرص ها ی خواب دسترسی داشته.

 

مش رحیم کسیه که میره توی اتاق سلطانی ، ممکنه کاری کرده باشه که طاهره ندیده باشه ، از طرفی شاید هر دو با هم این نقشه رو کشیده باشند.


فرامز ، دامادش که قبلاً تهدیدش کرده بود و از طرفی با مرگ سلطانی صاحب همه چی میشد!


و مریم ، نامزد سعید که بعد از اون تصادف و مرگ سعید ، سلطانی رو مقصر میدونه و انگیزه ی عاشقانش برای قتل کافیه ، اون هم چنین قتلی!


سوالات بعد داستانی :

1- به نظرتون قاتل کدام شخص یا اشخاص است یا هستند؟

2- بالأخره قضیه اینکه چرا قاتل صحنه رو این شکلی کرده رو فهمیدید یا نه؟

3- حداقل جنسیت قاتل رو حدس بزنید!


پی نوشت1 : ممنون از جواب ها و نظراتتون!

پی نوشت2 : رفتیم بازدید فرخنده ای ها و تا حدودی متحول شدیم!

پی نوشت3 : به به، باز هم دانشگاه و انرژی سوزاندن و از خستگی خوابیدن! باز هم لحظه های تلخ و شیرین درس در سر کلاس! باز هم استرس در شب امتحان! باز هم دوستان!

پی نوشت4 : آخی ! 89 ای ها! آخی ! کلاس اولی ها! چقدر عمر زود میگذره!

پی نوشت5 : منتظر نظراتتون در مورد مطالبم هستم!

پی نوشت6 : منتظر نظرات و جواب هاتون در مورد داستان هستم!

پی نوشت7 : بعضی وقت ها سر آدم انقدر شلوغ میشه که نمیدونه این داستان رو کجای دلش جا بده!!!

پی نوشتآخر : چقدر پی نوشتتتتت!!!!


دعای امروز:

خدایا! هیچ کس رو به گرفتاری و بیماری دچار نکن! خیلی سخته!