شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

نماندن ...

بعضی انسان ها در ذهن خود دنیایی ساخته اند و در آن زندگی می کنند. بعضی هم در همین دنیا.


من اهل این دنیا نیستم ، من هم اهل همان دنیایم ، آمده ام به اینجا که بروم ، اصلاً رفتن با هستی پیوند خورده است.

مگر می شود انسانی بیاید اما نرود ، به هر حال هر آمدنی رفتنی هم دارد و من باید بروم ، امروز یا فردا!


می دانی ، تقصیر من و تو و این دنیا نیست ، کلاً فلسفه ی هستی و زندگی رفتن است و نماندن ...

عالم حال ما

لطفاً از هرگونه برداشت سیاسی و ... خودداری کنید ، این متن را از ته دل خود می نویسم بدون هیچ مناسبتی.

------------------------------


ای بابا ، عجب دنیایی شده ، این همه درس خوندی ، چی شدی؟ شب و روزتو یکی کردی ، نخوردی و نخوابیدی که کنکور قبول شی و بشی دانشجو ، حالا مثلاً چه فرقی کردی؟ جز این شد که فقط اسم متغیرت از دانش آموز شد دانش جو؟ همون int بودی ، همون int هم موندی.


اصلاً میذاشتن دانش آموز ، مگه چه فرقی میکرد؟ البته بگم بعضی ها هم cast میشن به float و double و اگر جا داشت BigInteger ، اونها هم که بعضی ها هستن و ما نیستیم.


بیشتر که فکرشو میکنم میبینم بیخودی جای یکی از اون بعضی ها رو گرفتم ، من که دنبال دانش نیستم ، دوست دارم بیاموزم برای امتحان و مدرک و کار و ...


عجب دنیایی شده ، آخه چرا یک فیزیک جامدی که باید فیزیک جامد رو جستجو کنه ، میره ادبیات و فیزیک مدرسه رو دوباره آموزش میبینه؟ البته ادبیات که لازمه ، آدم کنار این درس های سخت احساساتشو از دست نمیده ، البته به شرطی که خودش از این ها سخت تر نباشه. تازه همین تحقیقات دروس عمومی هست که باعث میشه اسمت بشه دانشجو چون میری دنبال دانش و تحقیقات دیگران برای کپی.


به هر حال ، حرف آخر ما اینکه به جای اینکه به مدرک بچسبید ، به علمش عشق بورزید ، اگه میخواید واسه کنکور خودتونو بترکونید ، هدفتون مدرکش نباشه ، عشق به علم باشه که واقعاً بشید دانش جو نه دانش آموز های دانش جو نما البته + کمی تقلب اضافی. حداقل اینطوری نه جای کسی رو پر می کنید ، نه یه مدرک دارید که به درد لای جرز هم نمیخوره. به جاش میچشبید به کار.


منم دیدم کار باید از شاگردی شروع بشه و منم مثل خیلی ها کلاشم به شاگردی کردن نمی خوره ، همون پی دانش دارم میگردم. گشتم به شما هم خبر میدم که دیگه زحمت نکشید ، از همین یک شام شبی در میاد.


موفق باشید.

اندر خاطرات دانشگاه

جوانکی بود از اهل درس و ادب که به آسانی در کنکور قبول شدندی اما چون محیط دانشگاه به وی نساختندی ، وی به بیماری تیک دچار گردیدندی. 

 

گویند جوان لیسانسه شود در دانشگاه *** آری شود ، لیک به درد و مرض شود 

 

نتیجه آنکه ، آن جوانک را نسخه ای دادم تا از اهلیت درس به در آید و به تیپ خود بپردازد ، بلکه دختری پولدار را تور کند. 

 

هر مشکلی باشد ، پول میدهند *** وای به روزی که نباشد پولی  

 

حکیم م.ع

 

روزهای کودکی

چشمهایت را ببند و به دوران کودکیت برگرد. بچه که بودی نگاهت معصوم بود، و خنده های کودکانه ات از ته دل، بزرگترین دلخوشی هایت داشتن اسباب بازی دوستت و پوشیدن کفش بزرگترها بود. بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت، چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد، چه شد؟ بزرگ شدی؟؟ نگاه معصومت سردرگم شد، و خنده هایت از سر اجبار،اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی، یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی. می بخشی در حالی که رنجیده ای، با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی، برگرد! باز هم کودکی باش سبکبار! روحت را آزاد کن کاش هرگز بزرگ نمی شدیم... 

 

منبع

فصل آخر

قسمتی از کتاب فصل آخر اثر گیتا گرگانی ، انتشارات کاروان 

 

بعضی آدم ها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس می کنی. در روشنایی پر مهرشان غرق می شوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشم شان بدوزی، به جادویی دچار می شوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همه ی خواب زده ها. نور تندشان چنان چشم هایت را پر می کند که بعد از آن، هرگز هیچ چهره ی دیگری را درست نمیبینی. و عمرت را به جستجوی چهره ای می گذرانی که دیگر حتی خودش را هم درست در ذهنت نداری. چهره ای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپرده ای. با این آدرس به هیچ مقصدی نمی رسی. در جاده ای تاریک ، سرگردان خورشیدی می مانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگی ات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه مانده ی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش می رود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد اتکا می کند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را می بیند. در چاله ها نمی افتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمی کشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده ، یک لحظه ، فقط یک لحظه ، چشم انداز وسیع تر را می بیند. همه ی گل ها و درخت ها و پرنده ها و کوه ها. همه ی راه ها و مسیر های در هم جهان. راه هایی که به تمامی رؤیاها ختم می شوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیه ی راه را با حسرت تمامی آنچه می توانست داشته باشد و ندارد ، طی می کند. این قصه ی مکرر عشق است. با این همه ، هر کس خورشیدش را پیدا کند ، بی اختیار چشم در چشم آن می دوزد و برای ابد در نا امیدی غرق می شود.