شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

شهر MAT

شهر MAT ، شهر شماست !

باد شرق

...


اما باد دوباره وزیدن آغاز کرد. باد شرق بود ، بادی که از آفریقا می آمد. بوی صحرا را نمی آورد ، تهدید هجوم مورها را نیز. به جای آن ، عطری را می آورد که او خوب می شناخت ، و نوای بوسه ای که آهسته و آهسته آمد و روی لب هایش نشست.


جوان لبخند زد. نخستین بار بود که دختر این کار را می کرد.


گفت : (( دارم می آیم فاطمه. ))


از بخش پس گفتار کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو ترجمه آرش حجازی انتشارات کاروان

پرسش

پرسید : ما عاشقیم؟


پاسخ دادم : ما خود عشقیم تنها مدتی است که جدا افتاده ایم و دوباره به هم می پیوندیم.

نوشتن

به نام حق


چقدر سخت شده نوشتن ، یادته؟ یادته یک دفتر 200 برگ داشتی؟ یادته داستان می نوشتی؟ میخواستی رمان بشه ، چاپ بشه ، معروف بشه مثل هری پاتر. یادته چند فصل نوشتی؟ فکر کنم تا گروگان گیری پیش رفته بود. همیشه آرزوت بازیگری بود ، یادته؟ چی شد اومدی سمت نوشتن؟ من یادمه ، دیگه وقتی واسه بازی و بازیگری نبود ، همه چیزو میریختی توی خودت ، اینطوری شد که شخصیت های اون داستان به وجود اومدن ، اینطوری شد که 5 سال باهاشون زندگی کردی. یادته شخصیت هاشو؟ پس الآن کجان؟ یادت رفته؟ یادت رفته داستانو نصفه گذاشتی و شخصیت هاشو کشتی؟ خیلی بی رحمی ، خیلی!

دیگه کم می نویسی ، چرا آخه؟ برنامه نویسی و چت و نت برات مهمتر شده از نوشتن؟ چیه؟ حوصلت کم شده؟ چیه؟ استعداد نداری؟ چی شد؟ مگه نمیخواستی بری نویسنده بشی؟ چی شد؟


( نمیدونم این چی بود ، شاید وجدان درد ، سعی می کنم بنویسم حتی 1 جمله ولی نوشتن همینطوری نیست آخه ، میخوای متنت قشنگ بشه باید از دل جاری بشه نه با فشار به مغز )


موفق باشید!

اعتراف

روزی دوستی پرسید:

"واقعاً دوست داری کودک باشی؟"

گفتم:

"بله"

پرسید:

"چرا؟"

گفتم:

"چون عشق مطرح نیست."

پرسید:

"عاشق شدی ؟ یا نگرانی عاشق بشی؟"

گفتم:

"نگرانم عاشق خدا نشم با این همه عشق"

متن سنگ قبر استاد منوچهر نوذری


زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی 
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی 

خدایش بیامرزد ...