...
اما باد دوباره وزیدن آغاز کرد. باد شرق بود ، بادی که از آفریقا می آمد. بوی صحرا را نمی آورد ، تهدید هجوم مورها را نیز. به جای آن ، عطری را می آورد که او خوب می شناخت ، و نوای بوسه ای که آهسته و آهسته آمد و روی لب هایش نشست.
جوان لبخند زد. نخستین بار بود که دختر این کار را می کرد.
گفت : (( دارم می آیم فاطمه. ))
از بخش پس گفتار کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو ترجمه آرش حجازی انتشارات کاروان
پرسید : ما عاشقیم؟
پاسخ دادم : ما خود عشقیم تنها مدتی است که جدا افتاده ایم و دوباره به هم می پیوندیم.
به نام حق
چقدر سخت شده نوشتن ، یادته؟ یادته یک دفتر 200 برگ داشتی؟ یادته داستان می نوشتی؟ میخواستی رمان بشه ، چاپ بشه ، معروف بشه مثل هری پاتر. یادته چند فصل نوشتی؟ فکر کنم تا گروگان گیری پیش رفته بود. همیشه آرزوت بازیگری بود ، یادته؟ چی شد اومدی سمت نوشتن؟ من یادمه ، دیگه وقتی واسه بازی و بازیگری نبود ، همه چیزو میریختی توی خودت ، اینطوری شد که شخصیت های اون داستان به وجود اومدن ، اینطوری شد که 5 سال باهاشون زندگی کردی. یادته شخصیت هاشو؟ پس الآن کجان؟ یادت رفته؟ یادت رفته داستانو نصفه گذاشتی و شخصیت هاشو کشتی؟ خیلی بی رحمی ، خیلی!
دیگه کم می نویسی ، چرا آخه؟ برنامه نویسی و چت و نت برات مهمتر شده از نوشتن؟ چیه؟ حوصلت کم شده؟ چیه؟ استعداد نداری؟ چی شد؟ مگه نمیخواستی بری نویسنده بشی؟ چی شد؟
( نمیدونم این چی بود ، شاید وجدان درد ، سعی می کنم بنویسم حتی 1 جمله ولی نوشتن همینطوری نیست آخه ، میخوای متنت قشنگ بشه باید از دل جاری بشه نه با فشار به مغز )
موفق باشید!
روزی دوستی پرسید:
"واقعاً دوست داری کودک باشی؟"
گفتم:
"بله"
پرسید:
"چرا؟"
گفتم:
"چون عشق مطرح نیست."
پرسید:
"عاشق شدی ؟ یا نگرانی عاشق بشی؟"
گفتم:
"نگرانم عاشق خدا نشم با این همه عشق"